مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

و اما این مدت...

و اما این مدت به قدری زود و سریع گذشت که باورم نمیشه یکماه و خورده ای از تولدت گذشته. یکی از مطالبی که یادم رفته بود در موردش بنویسم و با خوندن بیماری دوست خوب وبلاگیت، مهدیار عزیزم، یادش افتادم، ویروسی بود که دو یا سه روز قبل از ۲۱ خرداد ۹۵ دچارش شدی. بدون دلیل بدنت داغ شد و تب خفیف داشتی. چون خودم علائم سرماخوردگی داشتم حدس زدم توهم سرما خورده باشی اما به جز تب هیچ علامت دیگه ای پیدا نشد. شبها بیشتر می شد تاجایی که مجبور به پاشویه می شدم و نزدیک صبح تقریبا قطع می شد. حدس بعدی طبق معمول دندان بود. اما از غرغرهای معمول برای درد دندان هم خبری نبود. شاد و شنگول اما تب دار. دو یا سه روز بعد، دیگر طاقت نیاوردم و بردمت دکتر. تشخیص خاصی ندادن و ف...
28 مرداد 1395

شیرین کاری (قسمت پنجم)

کلی برات چیزای هیجان انگیز نوشته بودم که پرید  تا من باشم همون اول دکمه ی ذخیره خودکار رو بزنم فدای اون قدمای لرزونت، سلام به روی ماهت سه شنبه 95/5/5 شب که با بابا نشسته بودیم و  شماهم داشتی بازی میکردی، یهو دستت رو از تکیه گاهت ول کردی و با ذوق من و بابات رو صدا کردی تا نگاهت کنیم. چند ثانیه روی پای خودت وایسادی و با ذوق خودت رو پرت کردی تو بغلم. بعدش بابات یادت داد که موقع ایستادن دستات رو بالا بگیری و انقدر بهت خوش گذشت و تکرار کردی که شب به زور تونستم بخوابونمت. چهارشنبه 6 مرداد، داشتم همون بازی دیشبی رو باهات میکردم که بازم یهو فاصله ی دو قدمی بینمون رو خودت به تنهایی طی کردی و اومدی تو بغلم. از ذوقت هی جیغ...
7 مرداد 1395

تولد یک سالگیت مبارک

                                                   سلاااااااااااااااام، میدونم میدونم میدونم که خیلی دیر اومدم تا بهترین اتفاق امسال تا به الان، رو برات بنویسم و توام از اینهمه ذوق مامانت کیف کنی. ملوسک خانوم من، بهترین اتفاق زندگیم، تکیه گاه دوران پیریم، غمخوار روزای تنهاییم، تولد یک سالگیت مبااااااااااااااااااارک ...                                              ...
3 مرداد 1395

تعطیلات عجیب و غریب عید فطر

سلام دخملی جونم، ماه رمضان امسال واقعا سخت و نفسگیر بود اما درعین حال به سرعت هم تمام شد. از قبل، قرار بود برای تعطیلات عید فطر همراه با خانواده ی مادریم، به روستای مادربزرگم اینا در حوالی شهر خمین بریم. اما بعدا کم کم نظرها عوض شد. اکثریت با اردبیل موافق بودن و بقیه هم شمال رو ترجیح میدادن. ما مردد بودیم. اردبیل دور و بی نهایت شلوغ. شمال هم که دست کمی نداشت. از طرفی مراسم تولد تو هم در پیش بود و من به خاطر ماه رمضان هیچ کاری نکرده بودم. ترجیح میدادم خونه بمونم و به کارام برسم. با این حال چشم به دهان پدر و مادرم که کدام مسیر رو برای مقصد نهایی انتخاب میکنن. بقیه فامیل تک تک و شکست خورده رفتن سمت اردبیل و شمال اما خاله مرضیه چون برای ام...
3 مرداد 1395
1